من هم زمانی خانه داشتم

خانه سالمندان خیلی هم خوب است. سالمند غذا و دارویش را سر وقت می‌خورد. حمام و نظافتش هم به موقع است. بساط شادی و حرف و سخن و خاطره تعریف کردن هم برپاست، اما همیشه یک چیز کم است. جای یک نفر خالی است. دلتنگی همیشه هست، تنهایی و انزوا هم جای خودش را دارد. فرد سالمند با اینکه جایش در خانه سالمندان امن است و پرستار شبانه‌روزی و خدمات پزشکی همیشگی است،‌ اما به قول خودشان یک جای دل‌شان می‌سوزد. وجودشان پر از دلتنگی و غم است و دل‌شان می‌خواهد برگردند به خانه خودشان. به خانه‌ای که یک روز با دنیایی از امید و آرزو خریده‌اند و برای‌شان یادآور روزهای خوش جوانی است.

 به گزارش آتیه‌آنلاین، روزهای پدر و مادر شدن، جشن تولد گرفتن، روزهای خوش پدر داماد و مادر عروس شدن و جشن‌های نامزدی و خواستگاری. خانه‌ایی که همیشه در آن به روی خوشی و شادی و جشن و سرور باز بود و هیچ خبری از تنهایی و انزوا و بی‌پناهی نبود. خانه‌ای پر از نور و امید و پر از پنجره که صدای شادی و صحبت کردن و قربان صدقه رفتن بچه‌ها و نوه‌ها از آن بیرون می‌رفت و بوی خوش غذا کل محله را می‌گرفت. پنجره‌هایی با پرده‌های سفید و صورتی که همیشه باز بود تا به همسایه سلام کنند و برای پرنده‌ها نان و دانه بریزند. خانه‌ای که یک روز چراغش روشن بود. نور از خانه به بیرون می‌تابید و محله را روشن می‌کرد. خانه‌ای که حالا تنهاست و خالی و کسی که برای دیدن دوباره آن دلتنگ است. کسی که هر روز پشت پنجره می‌نشیند و منتظر است. منتظر روزی که فرزندش دوباره دست او را بگیرد و به خانه خودشان برگردند. یکی از آنها می‌گوید کار دنیا برعکس شده،‌ یک روز من منتظر بودم فرزند به دنیا بیاید و او را به خانه ببرم و حالا منتظرم او بیاید و مرا به خانه خودم ببرد. به خانه خودمان.

خودم برمی‌گردم
نسرین خانم زیباست. پوست سفید و درخشانی دارد. چشم‌های سبز زیبایش هنوز پر از شور زندگی است، زیبا می‌خندد، زیبا حرف می‌زند،‌ اما غمی بزرگ لابه‌لای هر حرف و کلامش پیداست. خودش می‌گوید این انتظار و تنهایی یک روز او را از پا درمی‌آورد، زنی را که یک روز پر از عشق و محبت بود و حالا باید پشت پنجره اتاقش به انتظار بنشیند، شاید یکی از فرزندانش در سرای سالمندان را بزند و چشمش به چشم مادرش بیفتد: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم انتظار اینقدر سخت و طافت‌فرسا باشد. انتظار خیلی سخت است،‌ اما تا وقتی دچارش نشوی هیچ وقت نمی‌توانی سختی‌اش را حس کنی.» نسرین خانم ۷۵ ساله است. خیلی خوب راه می‌رود، خیلی خوب حرف می‌زند و به غیر از دیابت و فشار خون بالا بیماری سختی ندارد که به پرستار نیاز داشته باشد: «من داشتم زندگی‌ام را می‌کردم. حقوق بازنشستگی هم دارم. من جوانی خیلی خوبی داشتم؛ پر از شور و هیجان و عاشق کار کردن. کارمند دولت بودم. سه بچه را مثل دسته گل بزرگ کردم، همسرم هم که فوت کرد فقط فکر و ذکرم بچه‌هایم بودند. زندگی خوبی داشتیم. اما بچه‌ها که کم‌کم بزرگ شدند هر کدام پی زندگی خودشان رفتند و کمتر از من سراغ گرفتند. بعد هم ماجرای ارث و میراث پیش آمد و داماد و عروسم پای‌شان را در یک کفش کردند که حتماً باید تکلیف اموال همسران‌شان روشن شود. مال و اموال زیادی هم نداشتیم. یک خانه و یک مغازه و یک آپارتمان داشتیم. همه را فروختند و قرار شد با پول ارث من برایم یک آپارتمان کوچک بخرند. خانه ویلایی‌ام را در خیابان بهار شیراز فروختند و برایم یک آپارتمان کوچک در جنت‌آباد خریدند.» نسرین خانم با حقوق بازنشستگی در آپارتمان کوچکش زندگی می‌کرد تا اینکه به دلیل یک زمین خوردن مجبور شد به خانه دخترش برود: «دو سال پیش در آشپزخانه زمین خوردم و لگنم شکست. دکتر گفت به دلیل سن بالا خوب شدن و جوش خوردن استخوان‌ها کمی سخت است. در لگنم پلاتین گذاشتند و مجبور شدم چند ماه در رختخواب باشم. از همان روز کم‌کم زمزمه‌ها شروع شد. دامادم می‌گفت خانه سالمندان برای نگهداری از شما خیلی خوب است و اصلاً اذیت نمی‌شوید و آنجا پرستاری شبانه‌روزی دارید و... من فقط چند ماه زمین‌گیر شده بودم. یک شب دامادم، دو پسرم را دعوت کرد و موضوع را با آنها در میان گذاشت. من فکر می‌کردم به غیرت پسرهایم برمی‌خورد و با دامادم برخورد می‌کنند؛ اما آنها هم با او موافق بودند. پسرهایم می‌گفتند از این به بعد برای تو زندگی کردن سخت می‌شود و اگر دوباره زمین بخوری و... می‌گفتند برای خودم هم بهتر است و در خانه سالمندان مراقبم هستند و زمین نمی‌خورم. اما من همیشه می‌گویم این زمین خوردن من بهانه‌ای بود برای آنها. یعنی اگر زمین نمی‌خوردم و لگنم هم نمی‌شکست بالاخره یک بهانه‌ای پیدا می‌کردند و مرا به خانه سالمندان می‌آوردند. آن شب نه دخترم از من دفاع کرد نه پسرهایم. من برای این بچه‌ها جانم را هم می‌دادم. همه جوانی‌ام را به پای آنها گذاشتم. یک شب هم نگذاشتم تنها باشند و بدون من سر کنند. همیشه کنارشان بودم. با اینکه کارمند بودم اما همیشه غذای‌شان آماده بود. همیشه لباس‌های‌شان تمیز بود. خودم آنها را به مسافرت می‌بردم و برای‌شان جشن تولد می‌گرفتم. وقتی مریض می‌شدند یک لحظه آنها را تنها نمی‌گذاشتم. مرخصی می‌گرفتم و در خانه می‌ماندم که مبادا فرزندم احساس تنهایی کند. اما آنها با یک بهانه ساده مرا از سر خودشان باز کردند و دلم را شکستند.» با اینکه نسرین خانم به دلیل شکستن لگن به سرای سالمندان سپرده شده بود،‌ اما حالا که حالش خوب است هم باید در آنجا بماند: «من الان حالم خیلی هم خوب است. هیچ مشکلی هم در راه رفتن ندارم.

چند روز پیش به پسرم زنگ زدم و گفتم من مشکلی ندارم. پایم خوب شده و خیلی خوب راه می‌روم و می‌خواهم به خانه خودم برگردم، اما پسرم می‌گفت دیگر نمی‌توانی تنهایی زندگی کنی و به مراقب نیاز داری و آنجا جایت امن‌تر است. جای امن جایی است که حال دلت خوب باشد. حال دل من در خانه خودم خوب است. در آن آپارتمان کوچک خودم. اما پسرم می‌گوید اینجا بهتر است و باید همین جا بمانی. انگار من خودم نمی‌فهمم. مدام به من القا می‌کند که اینجا برای من بهتر است. من خودم حقوق دارم و می توانم از پس خودم بربیایم. یک‌بار دیگر به پسرم زنگ می‌زنم،‌ اگر قبول کرد و مرا به خانه‌ام برگرداند که هیچ ‌وگرنه از دست او شکایت می‌کنم و خودم به خانه‌ام برمی‌گردم. من زن دست و پا بسته‌ای نیستم. حق و حقوقم را هم می‌دانم. خودم به خانه‌ام بر می‌گردم حالا آنها بخواهند یا نخواهند. من خودم صلاح خودم را بهتر می‌دانم.» نسرین خانم دستی به روسریش می‌کشد و موهایش را مرتب می‌کند،‌ چهره مصممی دارد و انگار همین حالا می‌خواهد تصمیم‌اش را عملی کند: «اصلاً کجای دنیا دیدی برای زندگی دیگران تصمیم بگیرند. مگر شهر هرت است. من سر حرفم می‌مانم تا دادگاه هم می‌روم به قاضی می‌گویم به من نگاه کن. آیا من به مراقبت نیاز دارم؟ من خودم بلدم از خودم مراقبت کنم. اصلاً امضاء می‌دهم که دیگر هیچ‌وقت زمین نمی‌خورم. توجه و محبت فرزندانم را نمی‌خواهم. آنها خودشان را به من ثابت کردند با یک زمین خوردن خیلی سریع مرا به اینجا آوردند، ‌انگار چه اتفاقی افتاده بود. من به خانه‌ام برمی‌گردم و هیچ‌وقت در آن را به روی بچه‌هایم باز نمی‌کنم.»

چشمم به در خشک شد
منوچهر ۸۳ ساله است. پای راست‌اش می‌لنگد و عصا به دست می‌گیرد. پارکینسون هم دارد، اما هوش و حواسش خیلی خوب است. هم حال را به خاطر دارد و هم گذشته را؛ برای همین است که خیلی خوب خاطره تعریف می‌کند و دوستانش را می‌خنداند. آقا منوچهر فقط چند ماه است که در خانه سالمندان زندگی می‌کند،‌ اما اصلاً طاقت ندارد یک روز دیگر هم در آنجا بماند و هر روز برای دیدن فرزندان و نوه‌هایش روزشماری می‌کند و دلش می‌خواهد دوباره کنار آنها باشد: «من اینجا غریبم. پشت هر پدری به فرزندانش گرم است،‌ اما من اینجا خیلی غریبم. همه اینجا با من مهربان هستند، اما من هم‌خون خودم را می‌خواهم. بچه‌هایم را می‌خواهم.» آقا منوچهر مثل ابر بهار اشک می‌ریزد، ‌اشک‌هایش روی چین و چروک صورتش رد می‌اندازد و به چانه‌اش می‌رسد که می‌لرزد. با دست‌هایی که می‌لرزد اشک‌هایش را پاک می‌کند. دوستش او را آرام می‌کند و روی سرش دست می‌کشد. آقا منوچهر سکوت می‌کند و زل می‌زند به پنجره. هر چند دقیقه یک‌بار آه می‌کشد. هر بار در سرای سالمندان باز می‌شود، ‌سرک می‌کشد تا آشنایی پیدا کند. با هر آهی که می‌کشد مشخص می‌شود کسی که از در وارد شده با او آشنایی ندارد. آقا منوچهر بعد از چند دقیقه سکوت آرام می‌گوید: «چشمم به در خشک شد.

شش ماه است من را به اینجا آورده اند اما فقط یک‌بار آن هم ماه اول به دیدنم آمدند. من پدر بدی برای آنها نبودم اما آنها چرا اینقدر فرزند بدی برای من هستند؟» آقا منوچهر سکوت می‌کند و دوباره به پنجره زل می‌زند، انگار چندبار در ذهنش این سؤال را مرور می‌کند؛ چون بعد از چند ثانیه می‌گوید: «هر چقدر فکر می‌کنم بازهم دلیلش را نمی‌فهمم. من پدر خوبی برای بچه‌هایم بودم. مغازه کفش‌فروشی داشتم و هر چقدر پول درمی‌آوردم به خانه می‌بردم. چهار تا پسر دارم. بچه‌هایم مدرسه خوب رفتند. درس خواندند،‌ دانشگاه رفتند. همه خرج‌شان را دادم. هیچ‌وقت هم به آنها سخت نگرفتم و پدر خشنی نبودم. شاید چندبار صدایم بالا رفت، اما هیچ‌وقت روی آنها دست بلند نکردم.» آقا منوچهر دوباره ساکت می‌شود و دوباره به پنجره زل می‌زند، گاهی نیم‌خیز می‌شود و دوباره ناامید روی صندلی‌اش می‌نشیند. آقا منوچهر هرچند ثانیه آه می‌کشد: «خدا همسرم را رحمت کند. وقتی راضیه‌ام فوت کرد، برکت از خانه‌ام رفت. چراغ خانه‌ام خاموش شد و دلم هم سیاه شد از نبودنش. راضیه‌ام همه زندگی من بود. تا وقتی راضیه‌ام بود هیچ مشکلی نداشتیم. خودمان با هم خوش بودیم. ماهی یک‌بار هم پسرهایم به ما سر می‌زدند. محتاج هیچ کدام‌شان نبودیم. راضیه سر پا بود، ‌هیچ مشکلی نداشت. نه فشار خونش بالا بود و نه قند و چربی داشت. حالش خوب بود، ‌اما یک شب سکته قلبی و مغزی کرد و من را تنها گذاشت.» آقا منوچهر شش سال بعد از مرگ همسرش تنها زندگی می‌کرد تا اینکه مجبور شد خانه‌اش را بفروشد: «یک روز پسرهایم به دیدنم آمدند و گفتند این خانه برای من خیلی بزرگ است. می‌گفتند خانه ۶۰۰ متری ویلایی برای یک پیرمرد خیلی بزرگ است و بهتر است تا زنده هستم ارث بچه‌هایم را بدهم. بچه‌هایم زنده‌زنده من را کشتند و ارث‌شان را خواستند. من هم برای اینکه مشکل‌شان حل شود موافقت کردم و خانه‌ام را فروختم. آنها هیچ پولی برای خودم نگذاشتند و گفتند خودشان از من نگهداری می‌کنند و روی چشم‌شان می‌گذارند. نمی‌دانستم روی چشم‌شان اینجاست.» آقا منوچهر باز بغض می‌کند،‌ دلش پر است؛ چون اشک‌هایش سریع روی گونه‌هایش می‌غلتند: «راضیه‌ام که رفت انگار روی من هم خاک ریختند. من نمی‌دانم این بچه‌ها چطور اینقدر بی‌محبت شدند. اینجا می‌گویند آنها هم گرفتار هستند و درگیر کار و زندگی هستند؛ اما مگر کار و همسر و بچه باعث می‌شود پدر و مادرت را فراموش کنی؟ مگر من از آنها چه چیزی می‌خواستم؟ من که همه اموالم را به آنها دادم. آنها حتی یک اتاق از خانه که هیچ، یک تخت هم برای من نداشتند؟ مگر من چقدر غذا می‌خوردم؟ مگر چقدر خرج داشتم؟ من همه زندگی‌ام را برای آنها گذاشتم مگر از آنها چه می‌خواستم که خیلی زود از من خسته شدند و من را به اینجا آوردند؟ اصلاً سپردن من به خانه سالمندان هم قبول، اما چرا به دیدن من نمی‌آیند؟ مگر من بی‌کس و کارم. هر روز اینجا می‌نشینم و چشمم به در خشک می‌شود. هر روز احساس تنهایی و بی‌پناهی می‌کنم. مدام فکر می‌کنم در تنهایی و بی‌کسی می‌میرم و چند روز طول می‌کشد تا من را خاک کنند. بی‌خواب شده‌ام. شب‌ها خیلی سخت می‌خوابم و مدام کابوس می‌بینم که در تنهایی مرده‌ام. من آدم بی‌کسی نیستم. خودم فرزند دارم.»

گزارش: اکرم احمدی. روزنامه‌نگار
کد خبر: 41335

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 5 + 3 =