کودکانه‌هایی که در خشت، آجر می‌شود

مدتی است تمام دغدغه‌ یکی از همکارانم تهیه گزارش از وضعیت بیمه کارگران کوره‌های آجرپزی است. او اخبار و گزارش‌های مربوط به آنجا را به‌ دقت بررسی می‌کند و گاهی هم با هیجان مملو از تأسف بخشی از خوانده‌هایش را با من به اشتراک می‌گذارد و از شرایط سخت و پر آسیب زندگی زنان و کودکان کوره‌های آجرپزی می‌گوید.

آسیب‌های اجتماعی واژه‌ای که سال‌هاست با آن زندگی کردم و این روزها نسبت به هر آنچه در مورد آن می‌شنوم بی‌تفاوت، نه سِر شده‌ام.
بالاخره موافقت مدیر مجموعه را برای رفتن به کوره‌های آجرپزی قاسم‌آباد و محله دولت‌خواه در منطقه ۱۹ می‌گیرد و به همراه گروه خیرین سپاس لحظه حال راهی جاده پرتردد از ماشین‌های سنگینی می‌شویم که بیراهه‌هایش مقصد ماست.

حکایت تل‌خاک و دودکش‌های بلند
دودکش‌های بلند کوره‌های آجرپزی و تل‌های خاک روی ‌هم انباشته ‌شده حکایت از رسیدن ما به مقصد دارد.
در مسیر پرپیچ‌وخم و سنگلاخی که تا چشم کار می‌کند خاک است و خاک و دودکش‌های سر به فلک کشیده؛ کم‌کم آدم‌هایی را می‌بینم که نوع پوشش‌شان و کلاهی که به سردارند نشانی از اتباع افغانستانی است که به رسم همیشگی‌شان روی دو زانو نشسته‌اند و به دیوار تکیه داده‌اند.
نزدیک‌شان توقف می‌کنیم و یک خانم خیّر که کوچه‌های خاکی و ناهمواری که انتهایش به کوره‌های آجرپزی می‌رسد را مثل کف دستش بلد است از ماشین پیاده می‌شود و در حالی ‌که از صندوق ‌عقب وسایلی را که برای ساکنان اینجا به همراه آورده برمی‌دارد، می‌گوید: «اینجا کوره خاله کیمیاست! صدا می‌زند خاله کیمیاااا...»
با شنیدن صدایش چند کودک قدونیم‌قد و چند زن اطرافش جمع می‌شوند. از نوع احوالپرسی که می‌کند می‌توان فهمید آنها را خیلی خوب می‌شناسد و با دردهایشان آشناست.
پرده‌ای که به‌ عنوان در مقابل یکی از خانه‌ها نصب ‌شده را کنار می‌زند و ما هم همراهش وارد دالان شبیه حیاطی می‌شویم که دور تا دورش اتاق‌های کوچکی قرار دارد که به ‌صورت خانوادگی در آن
زندگی می‌کنند.

کودکانه‌هایی که در خشت، آجر می‌شود


در همین هنگام پیرزنی کوتاه‌قد و چاق که متوجه گفته‌هایش نمی‌شوم دستم را می‌گیرد و به یکی از این اتاق‌ها می‌برد. اندازه اتاق به نظر بیش از شش متر نیست. دیوارهایش سیمانی و سقف‌اش با پشم‌شیشه پوشیده شده است. وسط اتاق یک اجاق‌گاز کوچک گذاشته و اتاقش را با آن گرم می‌کند. هیچ پنجره‌ای روی دیوارهای سرد اتاق وجود ندارد و هوا بشدت سنگین و نفس‌بُر است. حالا متوجه حرف‌هایش شدم لابه‌لای حرف‌هایش می‌گفت بخاری! بخاری می‌خواهد! زنی جوان، نحیف، لاغراندام و زردرو نزدیکم می‌آید، سلام می‌کند و می‌گوید: «مادرشوهرم است. بخاری لازم دارد. با این اجاق گازی که در اتاق است مجبوریم شب تا صبح من یا شوهرم چندین‌بار به اتاقش بیایم در را باز کنیم که تلف نشود.» خودش هفت ماه می‌شود که از افغانستان برای کار به اینجا آمده‌ است. ۳۰ ساله است و دو فرزند دارد که یکی از آنها تازه به دنیا آمده است.» همراهش به اتاقش می‌روم. اینجا کمی ‌بزرگتر از اتاق مادر شوهر است. البته بخاری هم دارد اما هیچ نور و هوایی برای تنفس نیست!

حبس لبخند در بی‌نفسی چاردیواری

در میان اتاق رختخوابی پهن است و کودکی که به گفته زن جوان محمد نام دارد و پنج ماهه است با پارچه‌ای که چرک به نظر می‌رسد، مثلاً قنداق شده است. محمد را در آغوش می‌گیرم لپ‌هایش به ‌قدری درشت است که انگار بقیه اعضای صورتش در آن فرو رفته است. خوش‌اخلاق و خوش‌خنده است... از او می‌پرسم: «به چه می‌خندی کوچولو...!؟»
زن جوان دیگری که متوجه می‌شود به اتاق بغلی رفته‌ام می‌خواهد وضعیت زندگی او را هم ببینم. نمی‌دانم چرا به چشم ناجی به ما نگاه می‌کنند و فکر می‌کنند همه ‌چیز را می‌دانیم؛ از تهیه لوازم زندگی و رخت و لباس گرفته تا دارو و درمان و...
اتاقی به ابعاد دیگر اتاق‌های حیاط دارد بدون حتی روزنه‌ای برای نفس کشیدن! مردی جوان گوشه کنج اتاق در خود فرو رفته و به‌ محض دیدن من مثل فنر از جایش می‌پرد و سلام می‌کند. وقتی از شرایط کاری‌اش سؤال می‌کنم، می‌گوید: «اگر کار باشد درآمد خوب است. الآن کار نیست؛ هرچند اوضاع بازهم از زندگی در افغانستان بهتر است.»
در میان اتاق، کودکی شیرخوار که مدام سرفه می‌کند، روی طنابی که از این گوشه به گوشه دیگر اتاق روی دیوار میخ شده و حکم ننو دارد، تاب می‌خورد. مادرش بی‌حوصله تکانش می‌دهد و خطاب به من می‌گوید دارو داری؟ دو ماهه مدام بیمار است و خوب نمی‌شود. از درون کمد شکسته‌ای که از انباشت لباس و عروسک‌های کهنه و پاره پر شده شربت کوچکی را بیرون می‌آورد و ادامه می‌دهد: «از این دارو که هفته پیش مرکز بهداشت داده مقدار کمی ‌بهش دادم.» روی دارو را می‌خوانم؛ یک آنتی‌بیوتیک بسیار قوی است که رویش نوشته‌ شده در یخچال نگهداری شود. به این موضوع فکر می‌کنم که در این هوای سنگین و دم ‌کرده حتماً دارو فاسد شده و همان بهتر که درست‌وحسابی به کودک دارو نداده است. ننوی کودک از حرکت و تاب خوردن ایستاده است. کودک با دستش پاهای سفید و گوشتی کوچکش را به سمت دهان می‌برد مادر بی‌توجه به او چشمش به تقسیم وسایل در میان زنان حیاط است.

دلخوشی‌های‌ کوچک زنانه

از حیاط سروصدا بلند شده است. به جمع شلوغ‌شان می‌پیوندم. جروبحث بر سر لباس‌ها و ظرف و ظروفی است که خانم خیّر به همراه آورده است. زنانی جوان که تقریباً هرکدام یک کودک به بغل دارند اطراف خیّر و همکارانش جمع شده‌اند و تقاضای دریافت وسایل بیشتری دارند. موها و ابروهای‌شان به رنگ روز آرایش‌ شده و زردی النگو و گردنبندهای‌شان چشم را می‌زند.
برای گرفتن اطلاعات بیشتر با آقای جوان که همراه گروه سپاس آمده در مسیر همراه می‌شوم و در حالی‌ که از او می‌خواهم مرا به سمت کوره‌های آجرپزی ببرد تا از نزدیک فعالیت کارگران را ببینم، در مورد شرایط و نحوه زندگی زنان جوان در اینجا سؤال می‌کنم و او می‌گوید: «فکر نکن اینها خیلی هم بدبخت و بیچاره هستند؛ نه به این نوع زندگی عادت کرده‌اند. کارگران تقریباً درآمد خوبی از کار کردن در کوره دارند و از این نوع زندگی راضی هستند. زنان جوان کاملاً به‌روز هستند و در جریان هر آنچه همسالان‌شان در شهر هستند نیز قرار دارند.»

کودکانه‌هایی که در خشت، آجر می‌شود


مرد جوان صحبت می‌کند و هنوز جمله اولش را هضم نکرده‌ام «فکر نکن اینها خیلی هم بدبخت و بیچاره هستند؛ نه به این نوع زندگی عادت کرده‌اند». زن است دیگر، گاهی همه دلخوشی‌اش می‌شود تکه‌ای طلا و بزک‌دوزک‌های زنانه! باید زن باشی تا درک کنی تاب‌آوری در شرایط سخت و دشوار زندگی؛ آن‌هم به این شکل و در چنین برهوتی چگونه ظرافت زنانگی‌ات را می‌گیرد! آن ‌وقت است که دلخوشی‌های کوچک برایت حکم مُسکن دارد...

گودال‌های ۵۰ متری

هر کوره در گودهای بزرگ خاک با ارتفاع به نظر ۴۰ تا ۵۰ متری با تلی از خاک محصور شده‌ و چندین ورودی دارد و به‌ محض اینکه کارگران تا سقف آن را از آجر پر کنند، روشن می‌شود و به سراغ قسمت بعدی می‌روند.
شرایط اینجا فرصت خوبی است برای مصاحبه همکارم که دغدغه بیمه کارگران را دارد. البته صاحب کوره یا به قول خودشان ارباب که مرد میانسالی با قدکوتاه و شکم بزرگی است هم مثل عقاب بالای سر کارگران که اتباع هستند و مثل ماشین اتوماتیک‌وار با فرغون آجر می‌آورند، خالی می‌کنند و روی ‌هم می‌چینند، ایستاده است تا از شرایط ایجاد شده برای گفتن ناگفته‌های‌شان استفاده نکنند.
در حالی ‌که از روی تل‌های خاک به‌ سختی عبور می‌کنیم، مرد جوان خیّر می‌گوید: «الآن فصل زمستان است که اینجا را خلوت می‌بینی (اگرچه به نظر من خلوت هم نبود). در فصل بهار و تابستان جای سوزن انداختن نیست.»
او در پاسخ به این پرسش که آیا همه‌ آنان اتباع هستند، می‌گوید: «نه اتفاقاً اغلب ایرانی هستند که از روستاهای اطراف تربت‌جام برای کار به اینجا می‌آیند.»
وقتی سربالایی دالان که منتهی‌الیه آن کوره بود را به سمت ماشین‌ها می‌رویم، تعدادی وسیله بازی کودک که نمی‌دانم چه کسی یا گروهی برای کودکان فراهم کرده، توجه‌ام را جلب می‌کند و در مسیری که به سمت کوره بعدی می‌رویم به حرف‌های خانم خیّر فکر می‌کنم که می‌گوید: «تابستان‌ها کودکان و زنان هم همپای مردان آجر خشت می‌کنند و زبری دست‌های‌شان بی‌شباهت به سنباده نیست.» به این فکر می‌کنم که شور و نشاط کودکان اینجا حتی با وجود سرسره و چرخ فلک همراه با خشت‌ها برای همیشه آجر می‌شود و گاهی از شدت بغض فروخورده می‌شکند و فرو می‌ریزد.

وعده زندگی در شهر و حاشیه‌نشینی

نام کوره بعدی که به سمت آن می‌رویم «ننه‌قمر» است. چند اتاق تودرتو درون دالان باریکی یک سرویس بهداشتی و حمام عمومی ‌دارد که تنها جذابیتش رخت‌های رنگی کوچک و بزرگ شسته شده روی‌بند است و از ابتدا تا انتهای دالان با وزش تندباد تاب می‌خورند.
خانم خیّر در یکی از اتاق‌ها را می‌زند وارد می‌شود از جایی که من ایستاده‌ام چیزی دیده نمی‌شود، اما از صدای خنده و خوش‌وبشی که شنیده می‌شود به نظر می‌رسد چند دختر جوان او را در آغوش می‌گیرند. ما هم با اندکی تأمل به دلیل ثبت تصاویر وارد اتاق می‌شویم.

کودکانه‌هایی که در خشت، آجر می‌شود


کودکی نوپا که درون روروک قرار دارد با خنده‌های شیرینش کانون توجه قرار گرفته و فرصت خوبی است به سراغ دختر جوانی که سیمای زیبایی دارد و کودکی حدود دو ساله را در بغل گرفته بروم.
می‌گوید: «پدر و مادرم بیش از ۱۷ سال اینجا نگهبان کوره بودند. اهل روستاهای دورافتاده تربت‌جام هستم و هر کدام از برادرهایم هم بعد از ازدواج، همسران‌شان را با خود به اینجا آورده‌اند و همه اهالی خانواده با هم زندگی می‌کنند.» از شرایط زندگی در اینجا در مقایسه با روستای‌شان بسیار راضی است و می‌گوید: «آنجا کار نیست. اینجا خیرین هم از ما حمایت‌ می‌کنند.»
نکته جالب برای من این بود که رضایت از شرایط زندگی‌اش را می‌توانستی از میان تمام حرف‌هایش درک کنی؛ شرایطی که تصورش هم برای بسیاری از زنان و دختران این شهر غیرقابل درک است.
با دختر جوان دیگری که مادر کودک خنده‌روست صحبت می‌کنم. ۱۷ سال دارد. عروس خانواده است و در کنار تمامی اعضای ‌خانواده همسرش در یک اتاق زندگی می‌کند. ۱۲ ساله بوده که او را عروس و راهی زندگی در حاشیه تهران کردند. اما او هم از زندگی‌اش راضی است، می‌گوید: «اینجا خانه ‌داریم. اگر در روستای خودمان بودیم، خانه نداشتیم.» در طول مدت سه سالی که به اینجا آمده فقط دو بار به جمعه‌بازار رفته و تعریف و تصویری از شهر ندارد. خاله قمر مادر همسرش مادرخرج است و مدیریت خرج و مخارج زندگی و اجاره اتاق‌ها و... را به عهده دارد و انتظار دارد ۱۰ نوه برایش بیاورد.

مشغول گفت‌وگو بودیم که همسرش از راه می‌رسد و بعد از احوالپرسی به زبان خودشان چیزی به آنها می‌گوید که از رفتارشان متوجه می‌شویم باید خداحافظی کنیم. تا جلوی در ما را بدرقه می‌کنند و در فلزی آبی‌رنگ پشت سر ما بسته می‌شود. خانم خیّر تا پاشویه وسط دالان می‌رود و با نشان دادن ماشین لباسشویی دوقلو سفیدرنگی کنار دیوار می‌گوید: «خداروشکر بالاخره ماشین لباسشویی هم تهیه کردند. شستن لباس با دست و با آب سرد کار سختی است...!»
شاید ترک و انگشتان قاچ‌خورده دست‌های دختران و زنان جوان خانه خاله قمر حکایتگر همین کار هستند.

مقصد بعدی کوره «خاله بهاره» است. موضوعی که ذهن‌ ما را درگیر کرده و در طول مسیر تا کوره بعدی در موردش صحبت می‌کنیم این است که ساکنان کوره خاله قمر ایرانی بودند، نه اتباع و همه جملاتی که بین ‌ما ردوبدل می‌شود پشت نگاه‌های معصومانه کودکان آنجا رنگ می‌بازد و آنچه بر خاطر ما نقشی ماندگار می‌بندد، آینده آنان است.

سکوت سرشار از ناگفته‌هاست

کوره‌خاله بهاره شهرفرنگ است. این کوره آجرپزی چند سال است که تعطیل ‌شده و ساکنان آنجا از طریق جمع‌آوری ضایعات ارتزاق می‌کنند. اتاق‌های سیمانی بدون دروپنجره که در کنار و روی ‌هم قرار گرفته‌اند خانه‌شان محسوب می‌شود.
به ‌محض دیدن ماشین خانم خیّر و همراهان‌شان زنان و کودکان ایرانی و افغان از هر گوشه و ‌کناری می‌رسند و منتظر تقسیم وسایلی می‌شوند که از صندوق ‌عقب ماشین خارج می‌شود.
رنگ و سایز جنس و... برای‌شان اهمیتی ندارد. فقط دست‌شان را برای گرفتن جلو می‌آورند. این‌بار برخلاف کوره‌های قبلی خود خاله بهاره حاضر است و ما را همراهی‌ می‌کند. او برای گفت‌وگو من را با زنی از اهالی مشهد که با مردی افغان ازدواج‌کرده و سه فرزند دارد، آشنا می‌کند. او هم تقریباً شبیه بقیه همسن‌وسالانش اندامی ‌ظریف دارد، یک کودک شیرخوار را در بغل گرفته، روسری‌اش را پشت سرش گره‌ زده و چین‌وچروک‌های صورتش با لبخندی که می‌زند، عمیق‌تر می‌شود؛ می‌گوید: «۳۳ سال دارد و بعد از ازدواج از خواف به اینجا آمده است.» پسر ۱۸ ساله‌اش نان‌آور خانواده است و مسئولیت تأمین زندگی بر دوش اوست. همسرش بهبودیافته از اعتیاد است و به دلیل ترس از اینکه مبادا مجدد به مصرف گرایش پیدا کند ترجیح می‌دهند در خانه بماند و پسرش برای تأمین مایحتاج زندگی کار کند.

کودکانه‌هایی که در خشت، آجر می‌شود


خانواده‌اش در منطقه خودشان در روستا زندگی می‌کنند و او برای عید نوروز به دیدن‌شان خواهد رفت. تمام حرف‌هایی که بین ما ردوبدل شد یک‌طرف و ذوقی که بابت دیدار خانواده‌اش به چشم‌هایش برق می‌انداخت هم یک ‌طرف با خاله بهاره که اصرار دارد برای دیدن حمامی ‌که به ‌تازگی توسط خیرین ساخته ‌شده همراه شدم. چیزی که در مسیر توجه‌ام را جلب ‌کرد بازی کودکان با سگ‌های ولگردی است که انگار سال‌هاست دوستی دیرینه دارند و دیدن این تصاویر چیزی جز انباشت غم برای من چیزی نخواهد داشت.
در حالی‌ که خاله بهاره با اشتیاق حمام‌های تازه ساخته‌شده بدون لوله‌کشی آب را نشان‌مان می‌دهد، دختری با موهای کوتاه پسرانه و صورتی زردرنگ که پیراهن و شلوار به تن کرده و خون خارج‌ شده از گوشش خشک ‌شده به سمت ما می‌آید. خانم خیّر دستش را می‌گیرد و جویای احوال خودش و برادرش می‌شود. اگر اشتباه نکنم نامش سونیا است. از طریق پیگیری‌هایی که از سوی خیرین بنیاد سپاس صورت گرفته بیماری‌اش پیگیری شده و به‌تازگی با دریافت سلول‌های بنیادی از برادرش پیوند مغز استخوان شده است. دردهای اینجا تمامی ‌ندارد. خسته از نشخوار و کلنجار رفتن با چراها و ثبت ثانیه‌های رنج‌آور در خاطرمان و خودخوری از آینده کودکانی که رو به تباهی می‌روند خداحافظی می‌کنیم و به سمت ماشین‌های‌مان می‌رویم. همسو با رد نگاهم دختری روی تلی از خاک‌ها تکه پارچه‌ای روی زمین پهن کرده و مشغول بافتن است. نمی‌توانم بی‌تفاوت از کنارش عبور کنم. نزدیکش می‌روم و کنارش می‌نشینم. بدون اینکه سرش را از روی قلاب بافتنی بردارد، جواب سلامم را می‌دهد و وقتی از او در مورد خانواده‌اش سؤال می‌کنم، کوتاه نگاهم می‌کند و می‌گوید ۹ سال دارد. پدرش هم مصرف‌کننده شده و هیچ‌کس از او هیچ خبری ندارد. مادرش آسم شدید دارد و نمی‌تواند کار کند. او دو برادر شیرخوار هم دارد که تأمین مخارج همه آنها به عهده اوست. از طریق کمک‌های مردمی ‌و لیف‌بافی که سال گذشته توسط خیرین آموزش‌دیده امرار معاش می‌کنند. هرچه در مورد درس و مدرسه از او سؤال می‌کنم دیگر جوابی نمی‌دهد...

تکه‌ای جدا مانده از شهر
شهر در این گوشه از پایتخت متفاوت از سایر نقاط است. آدم‌هایش سبک زندگی خاص خود را دارند و با خاک و گردوغبار و سوز سرما به ‌رسم تلخی روزگار عجین شده‌اند. در این کوره‌ها آجرهایی را خشت می‌کنند که سقف خانه‌های‌شان نخواهد شد و کودکان‌شان با صورت‌های سوخته از آفتاب داغ تابستان و سوز کشنده زمستان و دست‌وپاهای ترک‌خورده از لمس مداوم خاک روح و جسم‌شان بزرگ می‌شود. در مسیر برگشت فقط سکوت بین‌ ما جریان دارد. یقین دارم فکر و ذهن هر کدام ‌ما در گوشه‌ای از آن دیار خاکی‌رنگ به چیزی گره ‌خورده و شاید بعد از مدتی بی‌خوابی ناشی از ثبت تصاویر دردآلود و مملو از رنج کودکان و فکر کردن به برنامه‌های مختلف برای کمک به مردم کوره‌پز خانه قاسم‌آباد همه‌ چیز فراموش شود؛ درست مثل همه آنهایی که رفتند و دیدند و به فراموشی سپردند. نسیان خاصیت آدمیزاد است.

کد خبر: 58446

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 5 + 12 =