کودک کار و چهارراه تعلیق زندگی  

براساس آمار سازمان جهانی کار (ILO)، بیش از ۲۵۰میلیون کودک 5 تا 14 ساله که زیر سن قانونی، کار می کنند، به طوری که آمارها نشان می دهد، آسیا با 61 درصد از بکارگیری کودکان کمتر از 14 ساله، آفریقا با 41 درصد و آمریکای لاتین و حوزه دریای کارائیب نیز با 17 درصد، در صدر نقاط مختلف جهان قرار دارند که کودکان در آنجا ناچار به کار اجباری می شوند.

به گزارش آتیه آنلاین، برخی آمارها تعداد کودکان کار در ایران را حدود دو میلیون نفر اعلام می کنند و آمارهای غیر رسمی حکایت از وجود هفت میلیون کودک کار در ایران دارند که شاید نیمی از این کودکان، اتباع کشورهای همسایه باشند. اگرچه به جهت پراهمیت جلوه دادن مسایل کودکان و دنیای کودکی مجامع و سازمان های ملی و بین المللی هرساله هشتم اکتبر برابر با ۱۶ مهرماه در فرایندی نمادین با تدوین برنامه هایی درصدد آفرینش روزی شاد و خاطره انگیز برای کودکان هستند اما واقعیت تلخ این است که کودکان کار به جبر روزگار  و فقری تحمیلی و ... در برابر بی تفاوتی مسوولان و مردم نه تنها سهمی از درک و فهم این روز ندارند بلکه کودکی نکرده، جوان و در میانسالی پیر می شوند.  

روایت یکم| کودکی، دست فروشی، قطار

هر  روز که از خواب بیدار می شوم تکرار ملال آور جملاتی از جنس عجز و التماس، ذهنم را متلاطم می کند و تا که چشمم به کیسه زباله سیاه پر از جوراب و واکس کفش می افتاد، درد عجیبی در بین شانه هایش می پیچد.

اینها نقل به مضمون درد دل علی 8 ساله، دست فروش مترو از جنوب تهران است که هر طلوع آفتاب به امید اینکه غروب دستان و شانه هایش خالی و رها از سنگینی بار باشد خانه را ترک می کند.

همزمان همکلام و وارد واگن قطار می شویم، در حالی که تعدادی جوراب را در یک دست و دست دیگرش واکس را در برابر مسافران به نمایش می گذارد بعد لختی صدایش را صاف می کند و می گوید: «جورابام نانوئه، پاتون بو نمی گیره،  قیمتش مناسبه، سه جفت 10 هزار تومن»، مکثی می کند و منتظر که شاید مشتری ای پیدا شود، بی وقفه اجناسش را گوشه ای کف واگن رها می کند و از میان ازدحام جمعیت به زمین می خزد و مشغول کشیدن واکس بر روی کفش های مسافران می شود برخی پایشان را به آرامی عقب می کشند، عده ای تنها تماشاگر التماس کودکانه اش و شماری نیز نگاه خویش را می دزدندو...

کمی آن سوتر زنی میانسال صدایش می زند و دو تا واکس از او می خرد، آنقدر جلو می رود که جثه کوچکش در ترافیک مسافران گم می شود، تازه یادم می افتد که پیش از سوار شدن از او در خصوص روز جهانی کودک پرسیدم که نگاه و سکوت پرمعنایش با سوت قطار که وارد ایستگاه شد درهم آمیخت، حالا می فهمم که معنای نگاه لبریز سکوتش چه بود، عرق شرمی از پرسش غریبه با دنیای او بر پیشانی ام می نشیند و در دل دعایش کردم که امروز هم اگر به سلامت به خانه برگشت کیسه اش خالی از جوراب و جیب هایش لبریز برکت باشد.   

روایت دوم | کودکی و چهارراه تعلیق زندگی  

چراغ قرمز می شود و رانندگان پشت خط عابر، انتظار را به شمارش معکوس نشسته اند و تازه کار او شروع می شود، قدش شاید به نیم متر نرسد، شتابان به سمت خودروها می دود، برای رسیدن دستش به شیشه های ماشین سمت شاگرد جستی می زند و به گاه خستگی بر روی سرپنجه های کوچکش می ایستد، شیشه پاک کن را اسپری و سریع با دست دیگر دستمال را بر روی شیشه می چرخاند که ردی از کثیفی بر جای نماند.

هادی پسربچه ای 5 ساله است که با هم سن و سالانش کودکی اش را این روزها بر سر چهارراه ها سپری می کند.

ماشین اول را نصفه نیمه رها می کند؛ راننده اش عصبی و با آبروهای درهم کشیده چیزی شبیه فحش نثارش می کند و...

اولین باران پاییزی شدت بیشتری می گیرد و هادی هم انگار خوشحال از این بارش رحمت، دیگر نیازی به شیشه پاکن نمی بیند، تند و تند می پرد و دستمال چرک آلود خویش را به شیشه ماشین ها یک درمیان می مالد؛ انگار طولانی ترین چراغ قرمز دنیا را در آن لحظه آرزو می کند.

تلاش کودکانه اش در زیر بارش بی امان باران، تراژدی غم انگیزی است که دل عابران را به درد می آورد.

چراغ که سبز می شود ماشین ها یک به یک بی تفاوت از او می گذرند و هادی هم بی ترسی از سرعت عبورشان، خودش را به کرانه جدول خیابان می رساند.

از موهای فتیله بسته و صورت آفتاب سوخته اش باران می چکد، بلوزش به تنش چسبیده، خم می شود پاچه شلوار ریش ریش شده گل آلودش را به زحمت با دو دست کوچکش تایی می زند که مثلا کثیف! نشود و خیره نگاه شیطنت آمیزش را به من می دوزد.

از اینکه اسمش را گفته ناراحت است و می گوید که نمی خواهد حرف بزند تا که تصمیم می گیرم تسلیم خواسته اش شوم بلافاصله روبرویم که بر کرانه جدول نشسته ام می ایستد و می گوید : «روز جهانی کودک اصلا چن شنبه س، نمی دونم چیه و تو این روز چیکار می کنن» سکوتی چند ثانیه ای و سپس ادامه می دهد : «ای کاش زودتر قدم بلند بشه که مجبور نشم برای پاک کردن شیشه ماشین ها بپرم و یا روی انگشتام وایسم» همزمان خم می شود وکفش های کهنه اش را در می آورد و انگشت شستش که ناخنش در آن فرو رفته و چرکین و متورم است نشان می دهد: «خیلی درد داره! »

چشمانم سیاهی می رود و سرم گیج. برای لحظه ای تنها حزن صدایش در گوشم می پیچد و...

باران بند آمده است و هادی در لابه لای ماشین ها گاه به گاه دستی بر شیشه ها می کشد و به ندرت یکی شیشه ماشینش را پایین می کشد و شکلاتی،   میوه ای و یا پول خورده ای به سویش دراز می کند. تعلیق زندگی اش در بین چراغ های سبز  و قرمز جانکاه به نظر می رسد و هزار افسوس که کودکی نمی کند و از زندگی چیزی نمی خواهد جز اینکه زودتر قد بکشد و چراغ ها بیشتر قرمز بمانند.

روایت سوم| کودکی ...

کودکی با دستانی دود گرفته و صورتی خیس عرق فال‌هایش را ملتمسانه به رانندگانی که حالا شیشه‌هایشان نیمه باز و باز است عرضه می‌کند، گویی مهربان‌تر شده‌اند، راننده‌ای دستش را که پر شیرینی است از شیشه ماشین به سمتش دراز می‌کند و گرچه کودک باشوق می‌گیرد و با ولع دود و شیرینی را قورت می‌دهد اما باز می‌خواهد فالش فروخته شود و اصرار می کند.

می‌پرسم: حالا که چراغ‌ها تعطیلند شما بیشتر می‌تونین کاسبی کنین؟

لبخندی می زند و می گوید: آره اما همه بی اعصابن، نمی شه زیاد بهشون گیر بدیم که بخرن. همیشه دوست داشتم زود به زود چراغ‌ها سبز و قرمز بشن که بتونیم به راننده‌های بیشتری جنس بفروشیم. البته الان که برق قطع شده خودمون به ماشینا فرمون میدیم که هم کار پلیسا و مردم راه بیفته و هم ما بتونیم کاسبی بیشتری بکنیم.

دسته فالها را به جیبش سر می دهد و کنجکاوانه به پلیس‌ها و چهارراه گره خورده از ماشین‌ها خیره می‌ماند.

روایت چهارم| کودکی که رویا ندارد  

در میان شمشادها در حال جاسازی چیزی است و بعد از دقایقی خودش را به زحمت به بیرون هول می دهد، انگار مرا نمی بیند و یا خودش را به ندیدن می زند.

ساکت و آرام در جهت مخالفم تا که می خواهد به راهش ادامه دهد می ایستد و نگران نگاهش به شمشادها خیره می ماند و می گوید: زباله ها رو  اینجا می ذارم زیاد که بشه یه دفعه ای بار می زنن، حدود هشت یا نه ساله به نظر می رسد که بعدا غیرمستقیم گفت که 9 سال دارد.

«چه فرقی می کنه برای شما که اسمم چی باشه، منو رضا صدا کن، نه اصلا اسمم رضاس دروغ نمی گم» خستگی و سرخی چشمانش، تصویری کسالت بار از چهره معصومانه اش به نمایش می گذارد.

می خواهد از دستم خلاص شود، تند وتند راه می رود و من به دنبالش در حالی که سوژه ام که با دنیای او فرسنگ ها فاصله دارد را مرور می کنم: «روز جهانی کودک و رویاهای کودکانه» .

او که از کودکی چیزی نمی فهمد و انگار روزگار بی رحمی را در حقش تمام کرده است. زمزمه درونی ام ناگاه بلند با او به اشتراک می گذارم: «تو که تو این سن این جوری کار می کنی اصلا می دونی بچگی کنی، اصلا آرزو داری، آرزوت چیه؟ » انگار نخواست بشنود، تاکید کردم که اگر آرزویش را بگوید جایزه ای به او می دهم، هیچ نگفت و بعد ثانیه ای گفت: «چه سوال سختی، اصلا آرزو چیه، می دونستی من جوابشو نمی دونم گفتی جایزه می دی؟ »

ویران شدم بغض امانم را برید، داشتم خفه می شدم خودم را سرزنش کردم که چرا او را در معرض این پرسش سخت به چالش کشیدم، آخر او که گناهی ندارد که آرزویش در زیر آوار زباله دفن شده است... ت.

همچنان که مسیری طولانی پشت سرش آرام می رفتم و به مرور فاصله اش با من بیشتر و به نقطه ای رسید، رژه این جمله در ذهنم شروع شد:

به خدا سهم آنها این نیست که هست

با عبور از تمام چهارراه‌های خاموش با خودم فکر می‌کنم که کودک کاری که سالها له‌شدنش در کارهای پنهان و زیرزمینی را التفاتی نکردند چطور الان می تواند به کمک این سیستم و  پلیس بشتابد تا که نقشی موثر در بازکردن ترافیک گره خورده در خاموشی تقاطع‌ها داشته باشد، بنابراین اگر او دیده شود می‌تواند پلیسی موفق و یا مسوولی اثرگذار و...باشد.

به راستی آیا وقت آن نشده است که با احساس مسوولیت بیشتری در برابر این کودکان،  آن گونه متعهدانه سیاستگذاری و حکمرانی کنیم که زندگی این کارگران کوچ نان آور به افق های روشن امید و باروری آرزوهای دیرینه شان پیوند بخورد؟

در زمانه ای که گوش زمین و زمان لبریز پیام و شعارهای برابری و امید آینده روشن برای کودکان است دردا که وجود کودک کار و فقر خود تضاد تراژیک عجیبی است ...

کد خبر: 32236

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 5 + 5 =