به یکباره دنیای رنگارنگی که در سر میپروراندم به یک صفحه تمام سیاه سرد مبدل شد و به تاریکترین نقطه ممکن رسید. برای دختری که با سرسختی صاحب پیراهن تیم ملی شده بود و آرزوهای بزرگ داشت؛ همه چیز میتوانست در لحظه نخست آن رخداد بدشگون، تمام شود، اما نشد.
من «سارا را با زندگی آشتی دادم». با نفسی که هنوز زنده بود، با قلبی که هنوز میتپید، با چشمانی که هنوز بینا بود و با دستهایی که هنوز توان داشت؛ همین دستها. همین دستها که جور پاهای بیجانشدهام را کشید و از زمین راگبی به نبرد پارو و قایق و موج دعوت کرد. من خودم را به هر سختی که بود با زندگی آشتی دادم. حالا در مجالی تازه و در نبردی دیگر بار دیگر به پیراهن تیم ملی رسیدم و هنوز دلم گرم است به خدایی که فرصت دوباره زیستن را به من هدیه داد.
نظر شما