بعد از جنگ که سربازان اسلحهها را زمین میگذراند، نویسندگان قلم برمیدارند به نوشتن آنچه در آن روزهای غبارگرفته بر آنان و همرزمانشان گذشته است. ادبیات جنگ یکی از ژانرهای پرمخاطب در بین مردم دنیاست. خواندن قصه روزگار جنگ آدمی را وامیدارد تا همیشه به یاد داشته باشد چه رنجهایی بر سرزمین و مردمانش رفته است. رنجهایی که اگر زیادهخواهی انسانها نبود هرگز اتفاق نمیافتاد؛ چشم مادران گریان و کمر پدران خم نمیشد.
«حکایت زمستان» از آن دسته کتابهایی است که در حوزه جنگ نوشته شده و گوشهای از دوران اسارات سربازان ایرانی را در زندانهای عراق بازگو میکند. سعید عاکف، نویسنده این اثر با شنیدن خاطرات یک آزاده به نام عباس حسینمردی شروع به نوشتن میکند. عاکف با قلمی شیوا و شیرین، تلخی آن روزها را به رشته تحریر درمیآورد. حکایت زمستان زبانی طنزگونه را در عین بیان واقعیتهای سخت به کار برده است. عاکف به خوبی توانسته تصویر اردوگاههای عراقی و وضعیت اسیران ایرانی در آنجا را به قالب کلمه درآورد. داستان مقاومت اسیران ایرانی و شیوهای که برای گذران آن دوران برگزیدهاند نیز با روایتی نو تحریر شده است. چگونگی به اسارت درآمدن عباس حسینمردی یکی از قسمتهای تأثیرگذار و جذاب است که عاکف آن را بسیار زیبا نگاشته است. حسینمردی قبل از اسیر شدن به دست نیروهای بعثی قرار بوده توسط آنها در یک گور دستهجمعی دفن شود. آنگونه که از خاطرات او برمیآید و در کتاب نوشته شده، در لحظه آخر برایش معجزهای رخ میدهد و از چنگال مرگ نجات پیدا میکند.
بخشی از کتاب نیز به بیان دوران کودکی این آزاده اختصاص دارد. این قسمت از روایت به محیطی که حسینمردی در آن رشد کرده و آموزههای اسلامی خانوادهاش اختصاص دارد. آموزههایی که بعدها در روایت دوران جنگ و اسارت اثراتشان در زندگی این آزاده مشهود است.
در سطرهایی از حکایت زمستان آمده است: «از همان لحظه اول ورودشان، از چهرههای مصممشان معلوم بود که هیچچیزی را لو نخواهند داد. عجیب بود که موقع شکنجه، هر یک از آن دو میخواست سپر بلای دیگری شود. بیشتر هم آن که کوچکتر بود، این حال و هوا را داشت. خودش را میانداخت روی آن که بزرگتر بود تا بهجای او شکنجه شود. در اولین فرصت کوتاهی که پیش آمد تا با آنها تنها باشم، اسم و فامیل و اسم پدرشان را پرسیدم. میخواستم اگر روزی از چنگال منافقها خلاص شدم، نام آنها را هم به صلیب سرخ بگویم. تازه وقتی اسم و مشخصاتشان را گفتند، فهمیدم با هم برادر هستند. این موضوع را ولی به منافقین نگفته بودند. اسم کوچکتره سعید بود و اسم برادر بزرگتر، سعادت. از آن به بعد، وقتی آن دو را جلوی چشم من شکنجه میدادند، احساسات و عواطفم بیشتر تحریک میشد و بیشتر کنترلم را از دست میدادم. هرچه فحش به دهانم میرسید، به مأموران شکنجه میدادم و ازشان میخواستم آنها را ول کنند. گاهی بهشان التماس میکردم که بیایند و مرا بهجای آنها شکنجه کنند.» اگر به ادبیات جنگ و اطلاع یافتن از اتفاقاتی که در آن دوران افتاده علاقه دارید و برایتان جذاب است، خواندن این کتاب را از دست ندهید.
نظر شما